سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه تو را به خداى سبحان نیازى است در آغاز بر رسول خدا ( ص ) درود فرست ، سپس حاجت خود بخواه که خدا بزرگوارتر از آن است که بدو دو حاجت برند ، یکى را برآرد و دیگرى را باز دارد . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 93 اسفند 17 , ساعت 9:28 عصر

دوازدهم اردیبهشت امسال ، سفری کوتاه و چند ساعته به روستای بتلیجه داشتیم. غروب اون روز و در شب شهادت امام هادی علیه­السلام صحنه­ای رو در اون روستا دیدم که غریب بود و دلنشین.....

همانند اکثر روستاهای منطقه فریدن ، فقط تعدادی پیرمرد و پیرزن و معدود جوانانی در این روستا باقی موندند و اکثر جمعیت چند هزار نفری پیشین این روستا ، بخاطر کم آبی و خشکسالی و فقدان امکانات اولیه زندگی ، به شهرهای اطراف مهاجرت کردند. غروب دوازدهم اردیبهشت بود که صدای مداحی (که از بلندگو پخش میشد) توجهم رو جلب کرد. فکر کردم شاید توی مسجد روستا به مناسبت سالروز شهادت امام علیه­السلام مراسم بر پا شده اما میدونستم روستا خالی­تر از اونه که بخواد مراسمی رو شکل بده.

 

اومدم توی کوچه و دیدم یه مداح سیار داره با ماشینش توی روستا میچرخه و روضه میخونه. وقتی ماشین یه جا ایستاد و مداح شروع به خوندن کرد ، چند پیرزن رو دیدم که اومدند و هر کدومشون یه گوشه روی زمین نشستند و ضمن گوش دادن به روضه و مداحی ، میگریستند..... راستش تابحال هیچ گریه­ای رو خالصانه­تر ، زیباتر و پر معناتر از اون گریه­ها (اون هم در جمعی کوچیک و دوست داشتنی) ندیده بودم.....

 

وقتی روضه تموم شد ، هر کدوم از اون پیرزنها به فراخور وسعش ، مبلغی و یا کالایی ساده رو به مداح دادند ؛ از یه برگ 1000 تومنی تا استکانی چای و چیزای مختصر دیگه..... فقط خدا از نیتها خبر داره اما فکر میکنم این نذری هم جزو پاکترین و مقبولترین نذریهایی بوده که تابحال دیده­ام....

 

این مراسم ساده و عجیب به پایان رسید و به منزل یکی از بستگان رفتیم تا عرض سلامی کرده باشیم. خدا میدونه که این دیدارهای ساده چقدر برای این دور افتادگان از شهر و به اصطلاح تمدن ، شادی آفرینه.....

موقع صحبت با اونها ، ازشون عکس میگرفتم و شاد بودند که دارم این لحظات رو ثبت میکنم....

 

 

نفر سمت راست (محترم خانم) متاسفانه به بیماری آلزایمر مبتلا شده بود. من رو میشناخت اما در حین صحبت یه دفعه بگونه­ای نگاهم میکرد و حرف میزد که میفهمیدم یادش رفته من کی هستم..... و با کلام بعدی دوباره همه چی بیادش می اومد و لحظاتی بعد باز این قصه­ی تلخ تکرار میشد.

 

29 بهمن ماه بود که به ما خبر دادند محترم خانم گم شده..... از خونه بیرون رفته بود و احتمالا" بخاطر فراموشی ، نمیدونسته که کجا اومده؟ خونه­اش کجاست ؟ و چه جوری باید برگرده؟..... اون شب جمع زیادی از اهالی روستا شبانه کار جستجو رو شروع کردند و تا صبح به خیلی جاها رفتند اما هیچ اثر و نشونی پیدا نکردند.... از بد حادثه ، بعد از مدتها سرمای خشک و بی بارونی ، روز بعد برف شدیدی در منطقه میباره و انبوه برف و سرمای بعد از اون برف سنگین مزید بر علت میشه و مدتی نمیتونند جستجو رو ادامه بدند. با بهبود نسبی شرایط جوی ، امدادگرانی از هلال احمر و نیروی انتظامی هم کار جستجو رو ادامه دادند اما نتیجه­ای عاید نشد.....

 

روزهای غمناک بلاتکلیفی طولانی شد تا اینکه غروب امروز خبر دادند چوپانی جسد محترم خانم رو که بخاطر سرما و یخ زدگی از دنیا رفته ، در فاصله چند کیلومتری روستا پیدا کرده...... چی بگم والله.....

 

امشب حال و حوصله نداشتم. رفتم توی حیاط و در خلوتم چند عکس گرفتم. این عکسها رو تقدیم میکنم به روح محترم خانم..... خدا رحمتش کنه...               منبع  وبلاگ علیرضا بوژ مهرانی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ